شمايلهاي ابدي سينما
درآمدي بر بازيگري در گذر زمان
از همان روزهاي ابتدايي شكلگيري و رشد سينما، همواره بازيگران جذابترين چهرههاي اين هنر بودهاند. تأثير شگرفي را كه بازيگري بر فيلمهاي بزرگ تاريخ سينما گذاشته است نميتوان ناديده انگاشت، چرا كه به مدد استعداد و توانايي بازيگران بوده كه شخصيتهاي جاودانهيي خلق شدند و مردم را در غم و شادي خويش شريك كردند؛ هرچند نميتوان از نقش كارگردان، فيلمنامهنويس، فيلمبردار و ديگر عوامل اجرايي فيلم در اين جاودانگي صرفنظر كرد، اما عامهي مردم تمام توجهشان معطوف خروجي كار كه بازيگران در آن نقش اصلي را به عهده دارند است.واين امكان هست كه در دوران ما به دليل وجود منابع متعدد سينمايي دانش تكنيكي مردم دربارهي اصول فيلمسازي ارتقا پيدا كرده باشد، اما اين موضوع تأثير چنداني در ابهت و جلال بازيگران نداشته و به مدد تبليغات گسترده همچنان ستارههاي سينما بازيگران آناند تا كارگردانان يا نويسندگان و ديگر عوامل فيلم. تاريخ سينما صفحات زرين بسيار و خاطرات درخشاني را با بازيگرانش تجربه كرده است. هرچند به نظر ميآيد امروز ديگر ستارههاي دنياي بازيگري آن شكوه و فروغ دورههاي گذشته را ندارند، اما هنوز هم وسوسهي ديدن دوبارهي بعضي چهرههاست كه مردم را به سالنهاي تاريك و گاه دنج سينما ميكشاند. بازيگران بزرگ هر كدام اسطورهها و شمايلهاي دورهي خودشان بودهاند؛ حتي در دوران اوليهي سينما نقشي جديتر داشتند و به نوعي ناجي به شمار ميآمدند. وقتي «داگلاس فربنكس» - همسر مري پيكفورد و يكي از مؤسسان كمپاني يونايتد آرتيست - در نقش «زورو»، از ديوارها بالا ميرفت و به سرعتِ باد بر اسبش سوار ميشد و مهارش را به دست ميگرفت، اين انديشه در ذهن تداعي ميشد كه بالاخره كسي هست كه بتواند از حق مردم دفاع كند و وقتي كه در پايان فيلم «دزد بغداد» (1924) سوار بر قاليچهي حضرت سليمان از شهر دور ميشد يا هنگامي كه در فيلم «دزد دريايي سياهپوش» (1926) از قايق بزرگ پا به ساحل گذاشت و پردهي سينما را با خنجر خود پاره كرد، در زمان خود، اعجابي آفريد كه پيش از آن قابل اجرا نبود. در كنار فربنكس، «چارلي چاپلينِ» مهاجر بود كه كار سينمايياش را به عنوان يك هنرمند جدي آغاز كرد و ديري نپاييد كه محبوبيت و حس احترام زيادي براي خود كسب كرد. او در فيلم «پسربچه» (1921) با نشانههاي آنارشيستي فيلمهاي كوتاه اوليهي خود خداحافظي كرد تا قلبش را براي رنجهاي ديگران بگشايد و بعد از آن با فيلم «جويندگان طلا» راه ترقياش را باز هم هموارتر ساخت. چارلي تبديل به اسطورهي زمان خود و حتي دورههاي بعد شد. مردم و منتقدان همصدا لقب «سلطان فيلم صامت» را به او دادند. نمايش فيلم «روشناييهاي شهرِ» او (1931) همهي روشنفكران را به هيجان آورد. اين فيلم را نه تنها «آپتن سينكلر»، بلكه نمايشنامهنويس آلماني «برتولت برشت» هم ديد تا هنر مردمي اين سلطان خنده را تحسين كند. چارلي در كنار خود رقيب جدي ديگري نيز داشت كه اگر از او بزرگتر نبود كمتر هم نبود؛ «باستر كيتون» ملقب به «مرد صورتسنگي». كيتون در فيلمهايش پيوسته از يك حادثه به حادثهيي ديگر گرفتار ميآمد بدون آنكه عكسالعملي نشان دهد. هرچند كيتون نتوانست مانند چاپلين بر زندگياش مسلط شود و در مقطعي شيرازهي زندگي خانوادگياش از هم پاشيد و با ظهور سينماي ناطق عم?اً مجبور شد در نقشهاي كوچك بازي كند - براي مثال سانست بلوار ساختهي بيلي وايلدر - يا آثار كوتاه كمدي بنويسد، اما آثار درخشانش او را به عنوان يكي از بزرگترين بازيگران سينماي صامت همواره در اذهان عمومي باقي نگاه داشت تا حدي كه «ساموئل بكت» از سر احترام به اين هنرمند بزرگ فيلمنامهيي به نام «فيلم» (1965) - كه خود نيز در ساختش مشاركت داشت - براي او نوشت. باستر كيتون با فيلمهاي «ژنرال» (1927)، «كالج» (1927)، «كشتي بخار بيل جونيور» (1928) و «مردي با دوربين» (1928) نوآوريهاي فراواني را به هنر سينما هديه كرد و سبكي خاص را در بازيگري بنا نهاد كه كمتر كسي ميتواند نقش و تأثير او را ناديده بينگارد. نابغهي ديگر آن دوران «هارولد لويد» بود. او هم بهمانند باستر از تكنيك پيشرفتهيي در سينماي كمدي برخوردار بود. براي مردم كه از عمليات آكروباتيك و صحنههاي دلهرهانگيز سينماي آينده كوچكترين اطلاعي نداشتند، ديدن فيلمي مانند «سلامتي در آخر» (1925) اعجابانگيز، نفسگير و بسيار تماشايي بود. اين فيلم روزهاي زندگي هارولد لويد را در نوساني ميان خنده و ترس تماشاگران به خاطرمان ميآورد. وقتي لويد با عينك و كلاهِ لبهگردش روي لبهي سست پنجره معلق است و هر لحظه امكان دارد به خيابان شلوغ سقوط كند، هيجان تماشاگران مر?ي نميشناسد. هارولد لويد ديوانهي سينما بود. او نيز جزو نوابغي است كه تاريخ سينما همانندش را به چشم نخواهد ديد. شخصيت عجيب ديگر دههي 20 كه براي زنان جذابيت زيادي داشت، «ردولف والنتينو» بود. او با اصليتي ايتاليايي و چهرهيي كه شكهاي بسياري را در مورد خود برميانگيخت به طرز مرموزي جوانمرگ شد. در مراسم خاكسپاري والنتينو جمعيتي انبوه به دور تابوتش گرد آمده بودند و تا مرگ «جيمز دين» محبوبترين شخصيت در ميان از دست رفتگان سينمايي بود. اين شهرت و شيفتگي شروع دورهي ستارهزدگي مردم بود و رفتهرفته به روح و قلب جامعه نفوذ كرد و متأسفانه خود زمينهي ظهور نوعي تهاجم فرهنگي را پديدار ساخت. بعد از غولهاي كمدي و والنتينوي ايتاليايي، ستارهي ديگري به نام «گرتا گاربو» از كشور سوئد درخشيدن گرفت. بالاخره كسي پيدا شد كه روش هيپنوتيزم را كه در دوران سينماي صامت ظهور كرده بود، با ميل و رغبت فراوان درك و اجرا كند. در بيشتر فيلمهاي گاربو، پايان غمانگيزي از عشق يك زوج كه خوشبختي آنها در اين جهان ميسر نميشود به نمايش درميآيد. چهرهي سرد و غمگين او و نوعي نوستالژي دوري از وطن به جذابيتش ميافزود. گاربو در نقشهاي زيادي از جمله «آنا كارنينا»، «مادام كامليا» و «ملكه كريستينا» ظاهر شد، اما شايد بهترين بازي خود را در فيلم «نينوچكا» (1939) در نقش يك كميسر ارايه داد. در اين فيلم «ارنست لوبيچ» با شجاعتِ گاربو بازي كرد و موفق شد خود را مانند هميشه سختگير نشان دهد. دو سال بعد، اين الهه براي هميشه از سينما كناره گرفت، چرا كه نگران متزلزل شدن اسطورهاش بود و اين واكنش - در اوج كنارهگيري كردن - او را به نوعي در تاريخ سينما جاودانه ساخت. يكي از بازيگران زني كه از پيشگامان اين حرفه محسوب ميشود، شاگرد مكتب «ديويد وارك گريفيث»، «ليليان گيش» بود. ليليان بازيگري بااستعداد بود كه در فيلمهاي گريفيث نقش زنان معصوم و رنجكشيده را بازي ميكرد. او در پي راهنماييهاي گريفيث و تمرين و تلاش مداوم به بازيگري با سبك خاص بدل شد كه بعدها الگوي بسياري گرديد. ليليان در «تولد يك ملت» (1915)، كه به عقيدهي بسياري اولين فيلم سينمايي مدرن بود، نقش اصلي را به عهده گرفت. رابطهي كاري گيش با گريفيث تا سال 1921 شكوفا و پررونق باقي مانده بود اما در آن سال، اختلافات مالي رابطهشان را بر هم زد. «شكوفههاي پژمرده» (1919) ديگر شاهكار او در همكاري با گريفيث كبير بود. بعدها به متروگلدنماير رفت و ستارهي محبوب استوديوها شد. بعد از ناطق شدن سينما، تصوير معصومش از مد افتاد و بقيهي عمر طولاني خود را به تئاتر، سخنراني در دانشگاهها و بازي در نقشهاي فرعي گذراند، اما هنر بازيگري به طرز عجيبي وامدار اوست. سلاطين ديگر دههي 20 «جوآن كرافورد، باربارا استانويك و جيمز كاگني» بودند كه قراردادهاي ثابتي با استوديوها داشتند و مجبور بودند هر فيلمي را كه تهيهكنندگان به آنها پيشنهاد ميدادند بازي كنند. تيپسازي از همين روزگار آغاز و هر بازيگر نماد خاصي از يك قشر يا گونهي سينمايي شد. دههي 30 با موفقيت فيلم «فرانك كاپرا» به نام «در يك شب اتفاق افتاد» كه محصول كمپاني كلمبيا بود، آغاز شد. اين فيلم دو بازيگر درخشان را به دنياي سينما هديه داد؛ «كلارك گيبل» و «كلودت كولبرت» كه هر دو جايزهي اسكار همان فيلم را از آنِ خود كردند. در كنار آنها «مارلن ديتريشِ» آلماني هم ظهور كرد كه همواره بين دو حالت روحاني و عشق حريصانه در نوسان بود. او نيز در همكاري با دو كارگردان بزرگ، «جوزف فن اشترنبرگ» و «بيلي وايلدر»، شاهكارهايي چون «فرشتهي آبي» (1930)، «مراكش» (1930)، «قطار سريعالسير شانگهاي» (1932)، «ماجراي خارجي» (1948) و «شاهد براي تعقيب» (1957) را آفريد. با ظهور چهرههايي مثل «اسپنسر تريسي، همفري بوگارت، كري گرانت، فرد آستر، بنيك كرازبي، جين هارلو، شرلي تمپل، بت ديويس، كاترين هپبورن، مِي وست، لورل و هاردي و برادران ماركس» هنر بازيگري تحولات زيادي پيدا كرد و به دوران اوج و شكوه خود رسيد. هر كدام از اين بازيگران در شماري از فيلمهاي ماندگار و جنجالبرانگيز ظاهر شدند كه در تكميل شكوه گونهها و نقاط عطف تاريخ سينما سهم بهسزايي داشتند. تهيهي سياههي كاملي از همهي بازيگران شاخص تاريخ سينما و تأثيرگذاري آنها در روند شكلگيري اين هنر كاريست كه چند مجلد را ميطلبد و ما تنها به عنوان نمونه، بخشي از آن را مورد بررسي قرار ميدهيم. با ظهور فيلمهايي مثل «بر باد رفته» (1939) و «كازابلانكا» (1943) بازيگران عناصر ساختاري شخصي را به فيلمها اضافه كردند كه به عنوان چيزي فراتر از هدايت كارگردان و داستان درآمد و هرچند بعدها بسياري خواستند اينگونه رفتار كنند، اما در اغلب موارد ناموفق بودند. «كلارك گيبل، كري گرانت، گري كوپر» يا حتي «جيمز كاگني» الگوهايي قديمي و جاافتاده بودند كه فيلمنامه بدون حضورشان كامل نميشد، اما چهرهيي در اين ميان ظهور كرد كه با آنها بسيار تفاوت داشت و او «همفري بوگارت» بود؛ كسي كه راه را باز ميكرد و هميشه از ادامهي راه خبر داشت. بوگارت بدون آنكه بداند، «سيزيفِ» كامو بود. او در فيلم هيچگاه پيروز نميشد، چون همهي شرايط عليه او بودند، اما به همه نشان ميداد كه چگونه يك شخصيت رومانتيك در پايان غروب ميكند. مرگ او بيشك پاياني بود بر اين شكلِ خاصِ نمايش در هاليوود. از?بوگارت انتظار نميرفت استعداد فرد آستر و خجالت كري گرانت را داشته باشد، چرا كه او نيز با همهي ضعفي كه در چهرهي خود داشت - قطعاً خوشسيمايي افرادي مانند گرانت، كوپر، گيبل و ... را نداشت - در زمان خود شيوهي منحصر به فردي را در نمايش ارايه داده بود. هيچ كس در نشان دادن از هم پاشيدگيهاي زندگي و نوعي سياهي و تلخي، چون او توانا نبود. «سام اسپيدر، فيليپ مارلو، هنري مورگان و ريك بلاين» در گونهي فيلم نوآر، شخصيت او را بر پردهي سينما آوردند. او با كمي روشنفكري و واقعبيني توانست از خود يك بازيگر تراژيك بسازد، بازيگري كه نوع خاصي از تفكر و جهانبيني را به معرض نمايش ميگذارد. دههي 50 با گسترش «متد اكتينگ» كارها نوع ديگري از بازيگري را به نمايش گذارد. اين روش مخصوص تعليمديدگان اكتورز استوديو بود. چهرههاي جاودانهيي مانند «مارلون براندو، جيمز دين و پل نيومن» از اين مجموعه بيرون آمدند. «اوامري سنت، جولي كريستي و شلي وينترز» هم از زنان صاحب سبك بازيگري در دههي 50 و اوايل دههي 60 بودند. جيمز دين با بازي تنها در سه فيلم و آن مرگ اسطورهيي و در كنارش «مرلين مونرو» نوع متفاوتي از بازي را بنيان گذاردند. دين، يک شورشي بيهدف و ياغي بود كه از دل دوران سرخوردگي بعد از جنگ جهاني دوم پيدايش شده بود. «اليا كازان» موفق شد با آن ميزانسنهاي پيچيده در «شرق بهشت» از او بازي درخشاني را بگيرد كه هنوز نو و تازه است. مرلين مونرو در «نياگارا»، «خارش هفتساله»، «بعضيها داغش رو دوست دارن» و «ايستگاه اتوبوس» دست به سنتشكني زد و نوع جديدي از زنانگي را به سينما هديه داد. مارلون براندو در «وحشي»، «اتوبوسي به نام هوس» و «در بارانداز» با آن هنرنمايي طبيعي تكاندهندهاش خط بطلاني بر دوران كلاسيك بازيگري در سينما كشيد و پل نيومن اجازه نداد از خوشسيمايياش در فيلمهاي معمولي استفاده كنند و خود را در قالب آدمهاي مشكلدار، مريض و تكافتاده جا زد و شاهكارهايي مانند «بيلياردباز»، «تيرانداز چپدست»، «لوك خوشدست» و «هود» را پديد?آورد. در اين زمان بود كه سر و كلهي ضدقهرمانها هم پيدا شد، «رابرت ميچم، ريچارد ويدمارك و استرلينگ هايدن» همان آدمهاي خاكستري اواخر دهههاي 60 و 70 بودند. در آنسوي دنيا «توشيرو ميفونه» در سينماي «كوروساوا» بازيهاي فوقالعادهيي به نمايش گذارد و شهرتي جهاني را كسب كرد. «مارچلو ماسترياني» هم سينماي «فليني» را هويتي بخشيد. «آلبرت فيني» نوعي واقعگرايي تر و تازه به طرز بازي بازيگران انگليسي داد و خلاصه غوغايي در ابتداي نيمهي دوم قرن بيستم در بازيگري برپا بود. دهههاي 60 و 70، دهههاي ياغيان سينما بود. جو ايالات متحده و جهان بهشدت پرآشوب بود. ترور مارتين لوتركينگ و جان اف. كندي، آب سردي بود بر پيكرهي آمريكا. جنگ ويتنام و ترس از جنگ هستهيي آتشي به جان جهان بود. جنبشهاي ضدجنگ سراسر آمريكا را فرا گرفته بود. موسيقي راك نهضت ضدامپرياليستي به راه انداخته و ستارگان آن «جيمي هندريكس، جيم موريسون و جنيس چاپلين» طرفداران بسياري پيدا كرده بودند. بحثهاي ضدآپارتايدي هم به راه افتاده بود. ماجراي واترگيت از فساد فراگير در سيستم مالي آمريكا خبر ميداد. مواد مخدر به عنوان مكمل موسيقي راك در جهان بيداد ميكرد. الاسدي، هرويين و ماريجوآنا بسياري را به كام مرگ ميكشيد. شمايلهايي هم مثل «الويس پريسلي و جان وين» با مرگشان اين وضع را تشديد ميكردند. بنابراين خيلي عجيب هم نبود كه سر و كلهي ياغياني مانند «رابرت ردفورد، وارن بيتي، استيو مككويين و رايان اونيل» پيدا شود كه نقش آدمهاي عصبي و خودخواه را بازي ميكردند. در دههي 70 معيار خوشسيما بودن بازيگران تغيير کرد و بازيگراني به صحنه ميآمدند كه از اين قاعده خارجاند اما اثرگذاريشان چهبسا كه بيشتر بود، بازيگران جنجالبرانگيزي مثل «داستين هافمن، آل پاچينو، اليوت گولد، دانالد ساترلند، جك نيكلسون، ريچارد دريفوس، جورج سيگال و رابرت دنيرو». بازيگران زن غيرمتعارف هم در كنار اين آدمهاي متفاوت كم نبودند، كساني مانند «مريل استريپ، باربارا استرايسلند، الن برنشتاين، دايان كيتون، ميا فارو، جين فوندا و سيسي اسپيك». بازيگران مكمل هم كم از چهرههايي كه نام برده شد نداشتند و حتي بسياري از آنها بعدها خود شمايل ديگري شدند؛ بازيگراني مانند «جين هاكمن، لي ماروين، چارلز برانسون، پيتر بويل، كلينت ايستوود، الي والاس، هاروي كايتل» و ... شايد از اين دهه بود كه تئوري بازيگر - مؤلف جديتر شد، چرا كه بازيگراني بودند كه در هر فيلم امضاي خود را برجاي ميگذاشتند و فيلمها به نوعي بيانيهي فلسفي و فكري براي آنها بدل ميشد. در اين ميان چند چهره بودند كه از بقيه بيشتر درخشيدند و در نقش آدمهاي ساديستي، مريض و متعارض شاهكارهاي بزرگي را خلق كردند. آنها اكثراً شاگردان مكتب «استلا آدلر و لي استراسبرگ» بودند. «رابرت دنيرو» در حقيقت تبلور تنشها، پرسشها و سرخوردگيهاي دههي 70 بود. بعد از آنكه در نقش جوانيهاي «دون كورلئونه» توانست اسكار بهترين بازيگر نقش مكمل مرد را بربايد، درخشانترين بازي دههي هفتادش را در فيلم «راننده تاكسي» (1976) به معرض نمايش گذارد. وقتي سلاحش را برداشت تا از زمين و زمان انتقام بگيرد، ميدانستيم در اوهامش غرق شده اما باز هم باورش ميكرديم. پرسههايش بهويژه در صحنههايي كه دستهايش را در جيب كاپشن كوتاهش ميكرد و مظلومانه سرش را پايين ميانداخت يا حركتهاي اغراقآميزش با سر تراشيدهيي به شيوهي سرخپوستها، شيريني كودكانهيي داشت. بازي خودانگيخته و بداههپردازانهي دنيرو به نقش «بيكل»، روح سرگرداني بود كه فاصلهي معصوميت و جنون را به حداقل ميرساند و تفاوت خوشبيني و سرخوردگي را از بين ميبرد. دنيرو در همكاري با «اسكورسيزي» شاهكارهايي چون «گاو خشمگين» (1980) كه تنها اسكار بازيگر نقش اصلي را براي آن گرفته، «رفقاي خوب» (1991) و «كازينو» (1995) را آفريد كه هر كدام در نوع خود بسيار اثرگذار بودند. تريلر دههي نودي او «حذف / مخمصه» هم زندهكنندهي بازيهاي اسطورهيي در دههي هفتاد بود. بهطور قطع دنيرو با كلاسي متفاوت يكي از تكافتادهترين بازيگران تاريخ سينماست؛ فصل تكگويي مقابل آينه در راننده تاكسي، برشي از همين شخصيت تكافتاده است. در كنار او، «آل پاچينو» بود كه همواره حضوري فراتر از يك بازيگر در فيلمها داشت و اغلب به تنهايي اعتبار و موفقيت يك فيلم را باعث ميشد. پاچينو با نقشهاي ماندگاري در فيلمهايي چون «صورت زخمي»، «ديك تريسي»، «وكيلمدافع شيطان» و «پدرخوانده»هاي 1، 2 و 3، با تمام احساس و با تمام اعضاي تنش سينما را تحت تأثير قرار داده است. پاچينو در طول بيش از 35 سال بازيگري، هر گونه نقشي را در هر گونه فيلمي تجربه كرده و تسلط شگفتانگيزش همواره قابل تحسين بوده است. «جك نيكلسون» يكي از شاگردان مكتب «راجر كورمن» كه دير به شهرت رسيد و بازيگري كه در نقشهاي سخت با سبك بازي متفاوت خود مهارتهاي ويژهي اين هنر را به معرض نمايش گذارد. در جادهي طلايي بازيگري اثر بسياري گذاشته است؛ «پرواز بر فراز آشيانهي فاخته»، «درخشش»، «پستچي هميشه دو بار زنگ ميزند»، «گرگ» و ... او جزو بازيگراني است كه پس از 40 سال بازيگري هنوز هم افت چنداني نكرده و به بقاي خود ادامه ميدهد. در دوران معاصر هم بازيگران زيادي ظهور كردند اما با اين كه اثرگذار بودند آن فروغ گذشته را نداشتند و اين شايد به يك دور گذار در تاريخ سينما شبيه باشد. «براد پيت، تام كروز، جاني دپ، مل گيبسون، جان تراولتا، كيانو ريوز، مت ديمن، مارك والبرگ، پيرس برازنان، بن افلك، آنتونيو باندراس، جورج كلوني، لئوناردو ديكاپريو» و ... بحث دربارهي بازيگران دورهي معاصر، خود نوشتاري جداگانه را ميطلبد و ترجيح بر اين بود كه با چشيدن تنها طعمي از دنياي طلايي بازيگري وسوسهي ديدن دوبارهي برخي فيلمها را در دل زنده كنيم. با بخش انتهايي مقالهي ماه پيش «ديويد تامپسون» در گاردين اين سفر كوتاه را به پايان ميبرم: «ستاره شدن هنوز هم امكانپذير است. جوليا رابرتز در زن زيبا، ديكاپريو در تايتانيك و ... ستاره شدند، اما همهي اينها براي يك يا دو فيلم بود. ريس ويترسپون در فيلمهاي بزرگراه و انتخابات ستاره بود اما پس از آن ترجيح داد فقط بازيگري شيك باشد و به جايي رسيد كه در فيلم Walk The Line فقط بازيگر بود. شايد مردم براي تماشاي فيلمهاي برخي از نامهاي آشنا هنوز هم به سينما بروند اما كجا ميتوان سراغي از آن همه وفاداري به ستارگاني چون گرتا گاربو، كلارك گيبل يا جوآن كرافورد گرفت!؟ ما ديگر ستارگانمان را دوست نداريم چون ديگر خودمان را دوست نداريم. شايد ما بهتر از خانوادههايمان در دهههاي قبل زندگي كنيم، اما ديگر به شادي كه زندگي در اختيارمان قرار ميدهد اعتمادي نداريم. شايد آن بازيگري كه روزگاري تنها در سينما و تلويزيون شاهدش بوديم حالا رفتار تمام ما را تحت تأثير قرار داده است همهي ما اين روزها بازيگران خوبي هستيم و دروغها و احساسات ساختگي خودمان را با صداقتي غلوشده به خوبي بروز ميدهيم. شايد شما بگوييد دوران ستارهها به سر آمده ولي شايد اين فرهنگ است كه نفسش به شماره افتاده است» . منبع: نقد سينما ـ شماره 31 اميرحسين باباييانتهای پیام /