بهـادر و ايـوب دو نوجـوان روستايــي هسـتند که بـدون اطلاع خانـواده، بـراي تهيه داروهـاي مادربزرگ بهـادر، بـه شـهر مي رونـد و مجبـور مي شـوند چنـد روزي را در شـهر بمانند، اهالـي روسـتا از غيبت آنها نـگــران شـده و زندگيشـان دسـتخوش اتفاقاتي مي شـود. خانواده ي آنها و اهالي روسـتا که از غيبت آنها در روسـتا نــگران شـده اند، تصـور مي کننـد کـه آنـدو در رودخانه غرق شـده اند و ...
|