|
مدير كارگاهي بزرگ كه عاشق «گوهر» همسر يكي از مهندسين خود شده، موفق به جلب توجه زن نمي شود. او مهندس را با دسيسه به زندان مي افكند و بعد خود گوهر را لكه دار مي كند. مهندس وقتي از زندان آزاد مي شود به ماجرا پي مي برد و حاضر به ادامه ي زندگي با همسرش نمي شود. پس از مدتي يكبار ديگر مدير، مهندس و گوهر در برابر هم قرار مي گيرند. مدير طي درگيري اي، مهندس و گوهر را زخمي كرده اما خود گرفتار مي شود. مهندس كه پي برده است همسرش در اين ماجرا گناهي نداشته مجدداً به سوي او رفته و با هم زندگي تازه اي را آغاز مي كنند.
|