|
خليل و منصور در كارخانه ي جمشيد كار مي كنند. جمشيد كه در پي اغواي عاليه، نامزد منصور، است دل دختر را به دست مي آورد و منصور و خليل را اخراج مي كند. آن دو مستأصل از تأمين زندگي خود تصميم به خودكشي مي گيرند و خود را به رودخانه مي اندازند. وقتي از رودخانه بيرون مي آيند يك ماهي در جيب منصور است كه در شكمش يك انگشتري است. وقتي منصور انگشتري را به انگشت مي كند زن غول پيكري به نام پريزاد ظاهر مي شود كه آرزوهاي آنها را برآورده مي كند. اولين خواست منصور اين است كه به عنوان مباشر مينا درآيد تا او را از هوس بازي هاي نامزدش جمشيد آگاه كند. اما مينا منصور را به دليل دخالت هايش از خود مي راند. تا اين كه مينا، عاليه و چند دختر ديگر متوجه مي شوند كه جمشيد همه ي آنها را فريب داده است. يكي از دوستان مينا همراه با منصور و خليل به خانه ي جمشيد مي روند. مينا با اسلحه به طرف جمشيد شليك مي كند و با آمدن پليس منصور خود را قاتل معرفي مي كند. جمشيد، كه گلوله به او اصابت نكرده، از زمين برمي خيزد و پس از اظهار ندامت به عاليه قول مي دهد كه زندگي جديدي را با او آغاز كند.
|