وسترني شرقي!
نگاهي به فيلم «آخرين ملكه زمين» ساخته محمدرضا عرب.
نقد 1 معمولاً سادهترين تأويلها ـ البته درباره آثار خوب ـ بهترين تأويلهايند. «آخرين ملكه زمين» نامي است كه در سادهترين شكلش به ما گوشزد ميكند كه با افسانهاي از جنس اغلب افسانههاي جهان روبهروييم. در اين افسانه، شاهزاده خانمي در«راه دور» اسير ديوي ست و شاهزادهاي «سرگشته او» از همه موانع ميگذرد تا او را از چنگ ديو نجات دهد و خودش پادشاه و آن دختر، ملكه شود. فيلمنامهاي كه محمد ترابي و محمدرضا عرب نوشتهاند ايده نخستيناش از چنين ديدگاهي تغذيه كرده منتها با يك تفاوت كوچك، چون روزگار شاهان به سر آمده، شاهزاده در قد و قامت نوازندهاي افغان كه در ايران در آسيابي كار ميكند و نگران سلامتي زن جوان خود در افغانستان است ظاهر ميشود؛ البته آداب قصه مطابق است بر همان «كهن الگويي» كه اشاره شد. در افسانه آمده كه پدر شاهزاده، نگران سرگشتگي آتي فرزند است چون اين گونه منجمان پيشبيني كردهاند و بنابراين او را از ورود به اتاقي در قصر كه حاوي نقش شاهزاده خانم محبوس است نهي ميكند اما در نهايت، تقدير كار خود را به انجام ميرساند. در فيلم «عرب»، هموطن نوازنده افغان، از ترس هوايي شدن او و بازگشتش به افغانستان، نامههايي را كه از همسر و اقوامش ميرسيده پنهان ميكند و در ذكر دليل اين كار ميگويد كه ميترسيده با رفتن نوازنده، در غربت، از تنهايي دق كند؛ در بخش بعد، دو افغان ديگر [درواقع برادران ملي شاهزاده] با مضروب كردن نوازنده، پولها و ساكش را به يغما ميبرند. كلاً در چنين «پيشالگو»يي هفت مرحله منظور نظر است كه در برخي نسخهها با نشانه «هفت كلاه و هفت عصا و هفت كفش آهنين» مشخص شده كه طي هفت سال فرسوده و نابود ميشوند. «آخرين ملكه زمين» هم حاوي هفت مرحله است: 1ـ به يغما رفتن اموال 2 ـ عبور از مرز 3ـ دستگيري توسط طالبان 4ـ مورد حمله قرار گرفتن توسط نيروهاي امريكايي 5ـ سرگرداني و رو به مرگ رفتن در صحراي بيآب و علف 6ـ ويراني خانه و مرگ مادر و نقص عضو برادر و غيبت همسر كه براي فروش كليه به مزار شريف رفته 7 ـ نجات همسر از قلعه ديو. در اين ميان چند بخش سفر، عين به عين مطابقت دارد با رويكرد كهن الگوي مورد نظر؛ مثل سرگرداني در صحراي بيآب و علف كه تقريباً در همه نسخههاي اين افسانه [چه ايراني چه اروپايي چه هندي چه شرق دور] قابل ردگيري است يا سراغ همسر را از يك پيرزن گرفتن و خبر يافتن كه در موقعيتي خطير است؛ همچنان كه سكانس پاياني، كه در قلعهاي ميگذرد كه قاچاقچيان «كليه» زنان را محبوس كردهاند و نوازنده براي رهايي همسرش مجبور است با رانندهاي درگير شود كه قد و قامت و ظاهرش مطابقت دارد با قد و قامت و ظاهر «ديو» افسانهها. به گمان من، فيلمنامه «آخرين ملكه زمين» با بهره بردن از اين «الگو» نهتنها توانسته به جذابيتهايش بيفزايد كه به مفاهيم ثانويه اثر هم شاخ و برگ بخشيده يا لااقل مخاطب خاص را دچار اين وسواس كرده كه فيلم، جدا از لايه اوليه خود داراي لايههاي معنايي ديگري هم هست؛ يعني فرايندي كه به ندرت در سينماي ايران با آن مواجهيم و هر وقت هم كه خودي نشان ميدهد فيلم مورد نظر چه در عرصههاي داخلي و چه خارجي، با اقبالي نسبي مواجه ميشود با اين همه به گمان من موفقيت فيلم در لااقل سه جشنواره برون مرزي بيشتر مديون همان الگوبرداري از «افسانه» است چرا كه در جشنوارههاي اروپايي و امريكايي، هيأت داوران، اغلب دنبال ردپاي رمز و رازي شرقياند. نقد 2 «آخرين ملكه زمين» فيلم خوبي است به اين دليل كه فيلم «به قاعدهاي» است نه فيلمنامهنويسان و نه كارگردان آن در پي ارائه اثري «پف نمكي» نيستند قرار نيست كه اين فيلم تكليف جهان را مشخص كند و براي همه آدمهاي آن نسخه بپيچد حتي قرار نيست حكم آخر را درباره افغانها و مشكلاتشان صادر كند؛ فيلمي كوچك و ساده و جذاب است درباره مردي كه از همه دنيا، دنبال آرامشي خانوادگي است ولو در خرابهاي يا حتي زير پرتاب گلولههاي توپ [چنانكه در پايان سكانس آخر شاهديم] او «وسترنري شرقي» است [اگر بتوان چنين تركيبي را به كار برد] كه اسلحهاش يك ساز است و اسبش يك دوچرخه. او بدون سازش بيدفاع است چنانكه يك سامورايي بدون شمشيرش [يوجيمو/ كوراساوا] يا يك وسترنر بدون ششلولش [تيرانداز چپ دست/ آرتور پن]؛ اين جايگزيني، در فيلمنامه خيلي خوب درآمده. در سكانس پاياني كه نوازنده براي نخستين بار دست به خشونت ميزند [آن هم با غلظتي زياد! «طرف» را توي كاميون خودش به آتش ميكشد] آدم ياد ايستوود ميافتد كه در دو فيلم خود [يك وسترن و يك وسترن شهري] در نقش كشيشي كه دست به اسلحه ميبرد ظاهر ميشود. همانطور كه ميان ظاهر كشيشي و خشونت، تجانسي نيست ميان نواختن ساز و «فراقي» خواندن، با سوزاندن زنده زنده يك آدم هم تجانسي نيست اما اين بخشي از قواعد بازي است يعني بخشي از قواعد «ژانر» است؛ البته محمدرضا عرب براي تطبيق فيلم خود با ژانر، نه به سراغ نوع فيلمبرداري وسترن ميرود نه حتي از «نماي نزديك» [كه غير از آثار سرجئولئونه در باقي وسترنها، نوعي «بدعت» به شمار ميرود و مستحق سوزاندن بر صليب چوبين است!] اجتناب ميكند. در واقع كارگردان، «ژانر» را بومي ميكند و اين «بوميگرايي» مثل بوميگراييهاي دهه شصت نيست كه شيوه پلانبنديشان [بهرغم لباسهاي سنتي بازيگران] آدم را ياد وسترنهاي اسپاگتي ميانداخت؛ و بازآفريني وجوه ژانري در آنها، بدل به باز توليد شده بود. «آخرين ملكه زمين» فيلمي كم خشونت است [ازلحاظ نشان دادن مستقيم آن] اما بازتاب واقعي خشونت در آن به حدي است كه براي اكران تلويزيونياش بايد براي نوجوانان زير 16 سال، ممنوع اعلام شود. در سكانس قطار كه در آن ساك و پولهاي نوازنده به يغما ميرود، بازي با نشانهها [بدون نشان دادن عريان خشونت] ابعاد اين دزدي ساده را در ذهن مخاطب بزرگتر ميكند. چنان كه بستن در كوپه و نگاه يكي از سارقان به بيرون و كشيدن پرده، مخاطب را به اين نتيجه ميرساند كه بايد در نماي بعد با جسد نوازنده روبهرو شود؛ همچنان كه در سكانس پس گرفتن ساك و پولها، در قهوهخانه افغانها، با نشان دادن دو چاقوي ضامندار باز شده و زدن زنگ زورخانه و نمايي از نقش شاهنامهاي كاشيها، خشونت بازتابي عميق مييابد كه اگر كارگردان مرتكب خطا ميشد و كشمكش را به عينه نشان ميداد كار اين سكانس تمام بود؛ با اين همه بايد از عرياني خشونت سكانس پاياني انتقاد كرد متأسفانه آتش زدن كاميون و سوزاندن ديو قصه چندان با ظرافتهاي ياد شده هماهنگي ندارد و براي چنين اثري، زيادي «گيشه پسند» است! نوشته : يزدان مهر